پنگوئن خانم :)



یادم نیست و کی و کجا بود!خونده بودم که هر کسی آدم های خاکستری تو زندگسش وجود داره براش!آدم هایی که با دیدنشون هر چقدرم به موقعیت خوب و درستی رسیده باشی ، از بالا شوتت میکنن پایین!و میافتی ته دره ی گذشته ات!

من کم از این آدم ها ندارم تو زندگیم!شاید اولین و بزرگترینش برام نگینه!

به شدت یادآور روز های خاکستری برام!

کم باهاش خاطره های خوب و خوشگل و حس خوب نداشتم!اما الان برام تبدیل شده به بزرگترین آدم خاکستریم!کسی که هرچقدرم تو خوشی و خوشحالی ببینمش منو میندازه ته چاه خاطره های سیاهم!

دو شب پیش فهمیدم حدیث هم به جمع این آدم ها پیوسته برام!نگاهش آزارم میداد!تا حالا شده نگاه یکیو ببینی و حس کنی داره تا عمق وجودتو میسوزونه!اشتباه نکن من از نگاه عاشقانه حرف نمیزنم!یه نگاه تیز و براق که دوست داره تو رو به اتیش بکشه!من و حدیث هم روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم!دبیرستانی که گذروندیم فوق العاده بود!هر روز با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم در واقع ما سه نفر ینی من و حدیث و نگین هم سرویسی بودیم!اما الان.فقط حسم بهش یه آدم خاکستریه!

به جز این دونفر دو تا برادرام و مامانمم هستن!این ادم ها رو من عاشقشونم!مسلما با این ها هم روز های خوب و خنده های کمی نداشتم!ولی یه سری خاطرات به شدت سیاه دارم که لکه انداخته رو تمام سفیدای که بعد و قبلشون بوده

هر وقت آدم های خاکستری زندگیمو میبینم حالم بد میشه.یه اضطراب عجیبی دارم راجبشون!

حتی گاهی واقعا و عمیقا دوست دارم پیششون باشم ولی حال بدم نمیذاره از لحظم کنارشون لذت ببرم!

من.یکم عجیب غریبم.یه وقتایی یه حس هایی دارم که نمیشه بهش احترام نذارم!

و همیشه هم این حس ها درست راهنماییم کردن.از هر کسی دوری کردم بعدا فهمیدم به نفعمه!یا حتی از جایی که حس بدی بهم میداد!

من بچه ی نورم.بچه رفتن به سمت نور.به سمت یه جای خیلی روشن که همیشه وقتی به ارزوهام فکر میکنم میبینمش.

من بچه ی ساختنم.بچه ی جلو رفتن و تونستن!بچه درد کشیدن و خواستن بیشتر

یه حسی دارم که مدت ها بود نداشتم.یه حس انگیزه ی قوی.میدونم از کجا میاد.میدونم چرا انقدر این حس برام شیرین و لذت بخشه

میخوام این بار فرق کنه!


موسیقی زندگی ادما رو عجیب و غریب میکنه!

یه صحنه ای که هر روز میبینیشو خیلی عادیه وقتی یه موسیقی پس زمینه اش باشه خیلی قشنگ و انگار عجیب غریب میشه :)

اتفاقی یا غیر اتفاقیشو نمیدونم!ولی این چند روز خونه نشینی فیلمایی دیدم که همش راجب موسیقی بود :)))

بعد از هر فیلم یه نیگا به سنتورم که گوشه ی اتاق جا خشک کرده نیگا میکردم :)

اتفاقا تو همین مدت یادی از رفیق قدیمیم کردم :) نازنین! بهم گفت میخواد بره ساز بخره!بین سنتور و سه تارش مونده! من عمیقا لبخند زدم :))))

این چند روز تو خونه بودنه اینجوری بود که مثل همیشه اصلا تلوزیون رو روشن نکردم به قصد دیدن تی وی پراگرامز :) روشن کردم و اهنگایی که شایان جدا کرده بود رو پلی کردم!و رقصیدم!

خوشحالی و خنده و رقص انگار همه از یه خانوادن!و به طرز عجیبی تو بدترین شرایط هم حال ادمو بهتر میکنن!

شاهین راجب دوپامبن و اینا میگفت :) راجب اینکه خیلی چیزا هست که تو باهاش خوشحال میشی و مغزت اونو دریافت میکنه ولی کاذبه انگار!من نمیتونم به قشنگی اون توضیح بدم!

ولی الان که فکر میکنم داستان همینه!میشه انگار مغز رو گول زد و حال خوب درست کرد!

شاید برای همینه که ادم وقتی تو دوره ی حال بد میافته هی بیشتر و بیشتر غرق میشه :)))

انگار باید از یه جایی به بعد یه دوپامینی به مغزت بدی و بهش جون بدی!

داستان تلقین و اینا هم همینه!

خیلی دوست دارم بیشتر راجب مغز و عملکرد حداقل این قسمتش بدونم!احتمالا تو زندگیم خیلی بهم کمک میکنه:)

میدونی الان که حرفای ادمای مختلف رو میذارم کنار هم انگار داره جور درمیاد!انگار پازله داره درست میشه واسم!

اخه یه بحثی با آرش داشتم قبل از این که تلگرامشو پاک کنه که آدمای موفق موفق تر میشن و اینا، و داستن تونستن!اون بهم یه حرف جالب زد!گفت من اینجوریم که سعی میکنم تو یه کار کوچولو بتونم!یه چیزیو درست میکنم و بعد از اینکه میتونم و اعتماد به نفسه هم درست میشه بقیه هم به خودخودی خود انگار درست میشن!

مبدونی از اون یه بار تونستنه مغز خوشحال میشه!و بعد از اون ، اون خوشحالیه به کمکت میاد و زرت ، تو میتونی :)))

دیروز بعد از دو سه روز خونه موندن رفتم بیرون تا هم لباسمو بدم خشک شویی هم از داروخانه یه سری چیز میز که مامانم گفته بود رو بخرم!

یه خانومی رو دیدم که یه بسته ماسک خریده بود و داشت به رفتگرا میداد و بهشون میگفت چیکارا رو نباید بکنن که مریض نشن!یه لبخند به پهنای صورتم زدم!واقعا کارش شیرین بود!ندیدم عکس بگیره ! ندیدم کسی رو دوره خودش جمع کنه!خیلی اروم و بی صدا داشت اینکارو میکرد!

احساس میکنم مدتی هست این نوع خوشحالی ها رو تجربه نکردم!و دلم میخواد!میدونی به نظر من این کارا بیشتر از اینکه کمک به اون نفر خارجی باشه کمک به خوده ادمه!ینی تو واسه اینکه حس خوب بگیری داری اینکارو میکنی :)

همینجوری قدم ن اومدم جلو تر!دو سه تا از این پسر بچه های کار رو دیدم !به زور ده دوازده ساله ! هر کدوم یه سیگار دستشون بود و داشتن با ذوق سیگار میکشیدن!نمیدونم اون سیگارا  رو از کجا پیدا کرده بودن!و چطور یه بچه ی ۱۰، ۱۲ ساله میتونست اینجوری سیگار بکشه!سرمو ت دادم تا شاید بپره این حال بدی که گرفتم!دوست داشتم برم بهشون بگم این لعنتی که دارین میکشین از الان نابودتون میکنه!اونم تو این وضع!

داشتم به خونه نزدیک تر میشدم ، یه مشاور املاک سر راهم بود که دور تا دورش شیشه بود!یه اقای پیری پشت اون شیشه داشت نماز میخوند :) تو قنوت نمازش بود که دیدمش :))) میدونی گاهی وقتا یه سری ادما رو در حال عبادت میبینم و لذت میبرم!خیلیا کاراشون از سر اجیار و بخاطر بقیه و این حرفاس.ولی بعضیا رو ادم میبینه دوست داره بشینه و ساعت ها به عبادت کردنشون نیگاه کنه!این پیرمرد با موهای یه دست سفیدش هم همینجوری بود :)

گاهی وقتا فک میکنم کاشکی یه چیزی وجود داشت که به منم از این حس های ناب میداد!

من خیلی گممگمم تو دونستن و ندوستن!تو درست و غلط هر چیزی!انقد به درست بودن و علط بودنش فکر میکنم که گاهی اصن اصل بحث رو فراموش میکنم!

فکر میکنم باید قدم جدی برا مدیتیشن بر درارم!شاید به خیلی چیزا دیگه اعتقادی نداشته باشم.ولی فکر میکنم به انرژیا اعتقاد دارم :)

الان که دانشگاها تعطیل شده.یه حس عجیب غریبی دارم.شایدم اونقدا بد نیست ادم برای مدتی واسه خودش باشه!تا بفهمه واقعا چی دوست داره!

واقعا اگه بیکار هم باشه و هیچ اجباری پشتش نباشه بازم پا میشه درس بخونه؟!اصن دوست داره بفهمه؟!کدوم درسشو بیشتر دوس داره اصلا!!

گاهی خوبه ادم یه موسیقی پلی کنه و بشینه دنیا رو نیگاه کنه :)

 

پ.ن۱: از این تبدیلای یه ای یو ایکس به دو تا به شدت نیاز دارم!دوست دارم چیزی که دارم حس میکنم رو در لحظه با یکی شریک شم!!

پ.ن۲:ولش کن این اخبار بد رو.بیا برقصیم :)


امم یادم نیست دقیقا از کی ولی همش شبا ساعت حول و هوش ۵ بیدار میشم

امروز از ۴:۳۰ بیدارم.دیشب ریحانه برام یه کلیپ تو یوتیوب فرستاد در همین مضمون

کارایی که میگفت رو کردم ولی نشد :(

خیلی دوس داشتم مدیتیشن بلد بودم!حس میکنم این روزا که  واقعا بهش نیاز دارم

روزای عجیبی داره میگذره!

به خاطر کرونا تعطیل شدیم :/ و من از تعطیلات لایک الویز متنفرم!

این دو روزم همش لش بودم تو خونه و تنها.

به یکی دو نفر دارم خیلی بیشتر از قبل حرف میزنم و برام جالبه!

دیشب یه ادم دیگه از یه ور دیگه بهم پیشنهاد رابطه داد که هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم :/ چرا باید اینکارو میکرد واقعا :///

رفتم پست ارشیا رو خوندم بیشتر عصبانی شدم! پسره سرتق!گاهی وقتا فکر میکنم ادما با حرفایی که دارن میزنن می ری نن و خودشون نمیفهمن!پسر این خزعبلات (واقعا نمیدونم درستش چجوریه) چیه مینویسی!

تنهایی خوبه!اما به حدش.

رابطه با دوستات خوبه!اما به حدش!

همه چیز در جای خودش قشنگه! نمیدونم چه اصراریه این که بگی نه من الان باید منزوی باشم یا الان باید در اجتماع باشم!!!یا دوستام فیلانن!راستش بهم برخورده اگه معلوم نیست !!!!!

نوشته بود دوستان به هیچ جای هم نیستن!بهت اینو نشون میدم به معنای واقعی تا متوجه بشی ینی چی پسرم!!!!!!

زورم میاد!واقعا زورم میاد!

خب اینکه چرا انقد عصبانیم یه دلیل دیگه ام داره!

امروز بعد از چند روز اریا رو دیدم رفتم پاورمو ازش بگیرم خیر سرم!

چرا چرا.واقعا چرا انقد اصرار‌.اصرارش دلمو دقیقا داشت ریش میکرد.و نگاهش!که میگف نرو!من چیکار باید میکردم؟!

چیکار میتونستم بکنم!وقتی میدونستم اشتباهه.وقتی میدونم نباید با هم حرف بزنیم!

حس بدی بهم دست داد.وقتی اومدم تو خونه.و بعد از یه ساعت دیدم یکی زنگ در رو زد.وقتی دیدم نتونسته بره.احساس یه ادم ظالم لعنتی رو داشتم!

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا نکن!داری با اینکارت باعث میشی فقط نفرتم از خودم بیشتر بشه همین!

ولی با وجود این همه قهوه ای بودنی که وجود داره.

این دو روز خوب پیش رفت:) روز اول کارای پروژمو کامل کردمو فرستادم واسه دکتر هوشیار

امروزم کد کلاسی که با ارمین میریم رو زدم!و  با خوده ارمین دیباگینگش کردیم و فاینالی درست شد :)))

کتاب زبانمم اوردم با خودم خونه و نمبدونم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه

دوست داشتم وتسه زبان یکیو پیدا کنم که لول زبانش عین خودم باشه باهم یونیا رو بخونیم و بریم جلو و سعی کنیم با هم حرف بزنیم.

ولی کو ادمش.

حالا مهم نیست خودمم تنها میتونم!

یه پیام دیدم تو نظرات بلاگ.نمیدونم راجبش حرف زدن کاره درستیه یا نه!حتما اگه بیشتر باش اشنا شدم حرف میزنم راجبش !

فعلا که کرونا خونه نشینمون کرده!

و اگه این ساعت ۵ لعتتی بذاره من بخوابم دنیا جای قشنگ تری میشه قطعا!


هر چقد تلاش کردم همه احساساتمو بریزم تو دو تا جمله تو یوتیوب دیدم فایده نداره.

الان بعد از تقریبا سه ساعت با شاهین حرف زدن دارم مینویسم!

میدونی خوشحالم!خوشحالم که پای اون نهال دوستیمون رو اب دادم و منتظر بزرگ شدنش نشستم.

انقد لبخند زدم موقع دیدنش که لپام درد میکنه الان :)))

عجیب ترین موجوده برام.عجیب ترین

میگفت میخواد از دارک سایدش حرف بزنه ولی من تنها چیزی که ازش میدیدم نور بود و نور

با اون لبخند قشنگی که اخرای صحبتمون بالاخره به لبش نشست.

بهم گفت به دلش افتاده که باز منو میبینه

مثل همون موقع هایی ک به دلش افتاده بود من تهران قبول میشم؟

این بشر برای من انگیزه ی خالصه.امید خالص.

وقتی باهاش حرف میزنم میفهمم که چقد کیفیت حرفامون با هم با کیفیت حرفام با ادمای دیگه فرق داره.

راستی امروز از چیزی حرف میزد که ارش اسمشو گذاشته هدف زندگی :) دقیقا اونم به همین رسیده بود!و داشت میگفت از این کسافتی که درست شده چقد بدش میاد :) داشتم فکر میکردم چقد جالبه.ادمای دورم.با انقد فاصله مکانی در حالی که هیچ  وقت همو ندیدن دارن یه جور به یه مسئله نیگا میکنن.

حال روزای اخری که ایران بودو دیدمش رو دارم.

یادمه رسیدم خونه

خودکارو برداشتم و همه انرژی مثبتی که ازش گرفته بودمو ریختم رو کاغذ.همه محبت و علاقم به این ادم رو

گردنبندی که یادگاری از خودش برام گذاشت.ینی از گردنش دراورد و بهم داد.

 و کاغذی ک امروز نشونم داد.که من همون روزی که بهش دادم فکر میکردم میندازه سطل آشغال ، ولی امروز دیدم تو پوشه ی مدارکش گذاشته.و تنها یادگاریش از دوستاشه که با خودش به امریکا برده.

گاهی وقتا فک میکنم که چقد تو زندگیم کم دارمش

و چقد تو زندگیش کم دارتم.

از اینکه قراره هفته ای یه دفعه باش حرف بزنم.

از  اینکه دوستیمون انقد قوی شده که با وجود مرز ها فاصله کنار همیم

از اینکه هست .بعد از ۵ سال خوشحالم.

با تمام وجودم

 


اممم همیشه دوست داشتن نیست که باعث تموم شدن یا شروع شدن رابطه میشه!

دیروز همه‌ی دوستای طبقه سه ایم خونمون جمع بودن و چه جمعی شد :)

پریشب تا صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم.با دو تا ترس بزرگم مواجه شده بودم.تنهایی و تاریکی!

برای همین صبح که بچه ها اومدن منگ منگ بودم و هر کی میدید میگفت چرا انقد خسته ای.

سحر که رسید کشوندمش تو اتاق و براش تعریف کردمبهش گفتم چقد حالم بده.

از قبل هم گفته بودم ک مواظبم باشه که گند نزنم.

تقریبا هیچی غذا نخوردم.و فقط داشتم ع ر ق و ش ر ا ب میخوردم.

فقط میخواستم اثر کنه.حالم اصلا خوب نبود.

و انقد خورده بودم که یه گوشه ای نشسته بودمو من وراج ، در سکوت عجیبی بودم

رو به اخرای مجلس بودیم بعد از کلی رقصیدن و بازی و خندیدن های خیلی خلی زیاد.

که حس کردم حالت تهوع دارم.رفتم کنار شایان.و بهش گفتم حالم خوب نیست

منو کشوند جلوی حموم

میلرزیدم با تمام وجودم.حالم بد بود خیلی بد.

سحر بغلم کرده بود.

من همش میخندیدم.

یهو شایان گفت به نظرت چی تو تولدت کم بود.؟!

اها اینو گفتم که این ادما جمع شده بودن تا تولد چند نفر رو بگیرن من سحر و ماهرخ :)

بعد از سوال شایان.اروم گفتم اریا.و بغضم ترکید.

سحر سعی میکرد همه رو خفه کنه!ارمینی که همش از مستی داشت میخندید و چرت میگفت ، شایانی که با این جمله رید

و نرگسی که پرید تو بغلمو گریه کرد و باعث شد من زاااااار بزنم :)

و سبک شدم!چون بالاخره تونستم گریه کنم :)

تگری نزدم.و بعد از اینکه حالم خوب شد شایان اومد بغلمو گفت که بهت افتخار میکنم دختر :))) ‌و یکم خاطره گفتن تو همون راهرو بین دستشویی و اتاقا هممون تجمع کرده بودیم :)

خوشحال شدم که بچه ها دورمن.چون اگه نبودن قطعا حالم بدتر از این حرفا میشد.

دیشب تو خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که اینکه رابطمو تموم کردم خوبه یا بد.

صبح که بیدار شدم اولبن حرفی که به سحر زدم این بود ! و سحر گفت تو به اندازه ی کافی دلیل برای این کارت داشتی.

و با خودم فکر کردم که اره.شاید 

سحر رفت و من داشتم توییتر رو میگشتم که دیدم اریا یه توییت گذاشته

و واقعا تیر خلاصی رو با این توییتش زد.!

باز از شهر و نژاد و کوفت و زهرمار! و الان فهمیدم اون دید شهرستانی مامان و باباش چقد روی دید خودشم تاثیر داره!!!!

واقعا از اعماق وجودم شکستم.

داشتم فکر میکردم تو این چند ماه رابطه من چه کارای بدی کردم؟!چه بدی به این ادم رسوندم که الان این حرفو میزنه؟!

گاهی وقتا یه سری رفتارا یه سری ادما رو بد از چشمت میندازهبد!

شاید از سر عصبانیت باشه توییتش شاید از لج.از هر چی که هست تمام دلایلم برای تموم شدن رابطه رو تایید کرد :)

و من چه ساده لوحانه هر بار دل میدم :)


 درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

 

توجه : این پست ناله است!اگر به هر دلیلی ناله نمیخواهید از خواندن آن خودداری فرمایید!

 

من میدونم که چرا نمیتونم خونه بمونم!چون نمیتونم اون محیط رو تحمل کنم!اون همه انرژی منفی که به سمتم حواله میشه! و میدونمم سر منشا اینا چیه!تفاوت!و ناراحتی شدید مادرم!

اخرین لحظه ای که داشتم میومدم خوابگاه میدیدم اشک توی چشماش جمع شده!غم عالم ریخته بود درون دل لعنتیم!

من یه بچه ی آشغالم!علاوه بر اینکه هر چی میگه گوش نمیدم!روز تولدش وقتی بابام تو بیمارستان بود به خاطر هر دلیل احمقانه ای تنهاش گذاشتم و موندم خوابگا!

و روز مادر وقتی هیچ کدوم از کلاسام تشکیل نشد بازم به هر دلیل و بهانه ی احمقانه ای نرفتم پیشش!حضور داشتن نه حتی کادو!

من یه آشغالمکه میدونم مامانم چقد از رفتنم ناراحت میشه و بغضش میترکه ولی باز مصرانه راجبش بحث میکنم!

من میدونم چقد بدم.

این چند روز از عصبی بودن زیاد معده درد و حالت تهوع داشتم دیوانه میشدم!

من هیچ راه حلی واسه این منجلاب لعنتی که توشم ندارم!اینکه نه میتونم مثل قبل پذیرای حرفشون باشمو بچه ی حرف گوش کن باشم نه میتونم اونقد گستاخ باشم که ناراحت نشم بتازونمو برم جلو!

من حتی یه ساعتم از خونه میزنم بیرون دلم برای مامان و بابام تنگ میشه!ولی نمیتونم پیششون بمونم!آخه این چه درگیری که من با خودم دارم!

از صبح انگار یه وزنه ی ده کلویی گذاشتن روی قفسه ی سینم حتی نمیتونم نفس بکشم

گاهی وقتا از این همه وایب منفی که میگیرم واقعا خسته میشم.

اینکه وقتی ادمایی که خیلی بهم نزدیکن ناراحت میشن به هر دلیلی و من نابود میشم.

حتی شاهین از اون سر دنیا!

مامانم تو یه شهر دیگه!

محسن!

بابام!بابام.بابام!

 

دلم گرفته قدر یه دنیاخیلی زیاد !خیلی!

 

ذهنم درگیرهدرگیر انتخاب واحد.حال گرفتم.درگیر روزایی که میگذره.درگیر بلاتکلیفی بزرگی که دارم!

کاش میشد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کلی از فشارایی که رومه تموم شده.

 

من یه تیکه آشغالم

 

یکم خودمو دوست داشته باش لعنتی.یکم!
من الان نیاز دارم منو دوست داشته باشی!

 

چرا هیچ نقطه ای واسه دوست داشتن خودم ندارم؟!

 

چرا دلم میخواد الان زاااار زار فقط گریه کنم؟!
 

شاید این را شنیده ای که ن
در دل آری » و نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

 

 

گند بزنن این زن بودن رو!که خیلی از مشکلات من از همین میاد! از این جنس لعنتی

اگه پسر بودم هیچ کدوم از این مشکلا رو با خانواده نداشتم.آزاد و رها.بعد میگن تبعیض جنسی نیست.به خدا هست.به خدا هست.برای من هست.برای خیلیای دیگه هم هست!

 

نالیدم

بسه دیگه.

با اینکه دلم یه اپسیلونم سبک تر نشده!ولی ثبت کردم تا بدونم که چقد از خودم بدم میاد‍!!!


شاید ما نتونیم همه ادما و شرایط زندگیمونو خودمون انتخاب کنیم، ولی وقتی میتونیم شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و ادمهایی رو تو زندگیمون بیاریم که بهمون لبخند و حال خوب رو هدیه میدن این کارو بکنیم!

چون دست دست کردن و تغییر ندادن اوضاع و نداشتن ادم های مچ با خودت فقط ظلمه به خودته!

خودت رو دوست داشته باش!و برای خودت و حال خوبت بجنگ!

تو استحاق داشتن یه زندگی خوب و سر زنده رو داری :)

هی من!دوست دارم


چند روزی هست که بخاطر قلب بابام ، مامان و بابام اومدن تهران!

روزه اول با کیک و رقص و شادی گذشت!

روز دوم دکتر و بیمارستان.

و روز سوم گیر های مامان شروع شد.

کاملا اینو حس میکنم دیگه تحمل همدیگه رو نداریم!و‌مامانم ترجیح میده که من پیشش نباشم تا اینکه منو با تغییراتم ببینه!

امروز برگشت به بابام گفت اشتباه اولم این بود که با تو ازدواج کردم!

اشتباه دوم این بود که دو تا پسر اوردم

بزرگترین اشتباهم این بود که این دخترو اوردم!

و اشتباه اخرمم این بود که گذاشتم بیاد تهران!

بابام خیلی عصبانی شد با این حرف مامانم!بهش‌گفت اگه فکر میکنی اشتباه کردی یا تو برو بیرون یا من میرم!

بعدم بهش گفت که بعد از ۳۵ سال زندگی برگشتی میگی اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم؟!

من.شاید بهش حق میدادم که به من بگه اشتباه!اما بابام و داداشام برای مامانم خیلی‌خیلی خوب و درست بودن!

بابام گفت دلت میخواد به خاطر خواسته های خودت جلوی پیشرفت بچه اتو بگیری!

دختر و پسرات انقد بچه های خوبین!کاری فعال زرنگ!همه ارزوشونه من شوهرشون باشم و بچه های تو رو داشته باشن! زندگی به این خوبی داری چرا ناشکری میکنی!

من تنها جمله ای که گفتم وسط این دعوا این بود که:

همه ی نمازایی که خوندی یه طرف این ناشکری و دل شدت رو جوابگو نیست!

نمیدونم ، نمیدونم اگه منم مامان بشم همین میشم یا نه؟!ولی دلم میخواد با تمام قوا مثل مامانم نباشم!

مامانم ادم بدی نیست!مهربونه ، اگه به حرفش گوش کنی همه دنیا رو برات میگیره!ولی امان از اون روزی که خلاف نظرش کار کنی!اسمون و زمین رو بهم میریزه!

از روز سوم به اینور دقیقا مثل یه دارکوب که نوک میزنه به درخت ، مامان منم شبانه روز نوک میزنه به سر من!

خیلی وقته فهمیدم حرف زدن باهاش فایده نداره!برا همین امروز تصمیم گرفتم جلوی مامانم دو رو باشم!چون اون نمیتونه من واقعی رو قبول کنه!همون کاری که بابام و داداشام میکنن شاید!

امروز فهمیدم بابام کاملا پذیرفته که از ایران برم!

مثل اینکه با یکی از دوستاش صحبت کرده!و ازم پرسید که چیکارا باید بکنی برای رفتن!

مامانم از تو اشپزخونه میگفت من که راضی نیستم!

ولی من و بابام‌کماکان داشتیم حرف میزدیم راجبش!

این کشش ها و فشار ها شدیدا سال کنکور منو یادم میاره!که داداشامو مامانم مدام میگفتن نباید بری تهران و بابام میگفت هر چیزی دلت میخواد!

بعد از رفتنمم اونجوری که شنیدم مامانم تا چند ماه کارش گریه کردن بوده!بابامم بغض میکرده و حال چندان خوبی نداشته!تا چند وقت هم برادرام باهام صحبت نمیکردن!دلیلشم نافرمانی بود!

فکر میکنم دوباره همین داستانو داشته باشم!شایدم با دوز شدید تر!

توی یکی از این حرف زدن ها و قدم زدن هام با ارشیا داشتم بهش میگفتم که وقتایی که با خانوادم خوبم دوست ندارم از ایران برم و شاید به رفتنم شک میکنم!ولی وقتی دعوا میکنم باهاشون مثل یه سوخت میشه برام اون دعوا و ویییژ میرم هوا :) انگیزه میگیرم که برمبرم یه جای دور!و دوری و دوستی رو به نزدیکی و جنگ ترجیح میدم!

فکر میکنم همه تو زندگیشون از این دعوا ها دارن!

طبیعیه!

ولی‌کسایی که مثل من مدتی از خونه دور بودن و با به بک گراند بد جدا شدن از خونه انگار دیگه نمیتونن برگردن!انگار باید دور بمونن!انگار دوری بهتره!

احساس میکنم زندگیم‌افتاده رو یه صفحه و دارم توش قل میخورم.

دوست دارم تغیی بدم.برم صفحات بالاتر!نمیخوام تو این حلقه ها گیر کنم!

امیدوارم کاری رو که‌ارمین شروع کرده خیلی خوب کار کنیم!از روز اول دارم به یه تیم باحال فکر میکنم

یه جا قبلا خونده بودم که یه سری از‌بچه های دانشگاه شریف میان یه تیم میشن و راجب نروساینس میخونن!اون موقع نرو ساینس تو ایران نبوده!بعدا هم خودشون میشن بنیان گذارش!اگه اشتباه نکنم!

از وقتی که ارمین اون حرفو زده.دارم فکر میکنم که چه خوب میشه یه تیم اونجوری باحال تشکیل بدیم؟هوم؟

دوست دارم سریع تر برگردم خوابگا.و‌زندگی تحصیلی و ترم جدیدمو شروع کنم.

بعد از ۳ ترم جنگیدن!به جای خسته شدن حار شدم واسه جنگ :)‌دوست دارم‌برم خودمو قل بدم وسط میدون و به خودم ثابت کنم خودمو


امم دوست دارم برگردم به مبینای سال چهارم دبیرستان بگم این رشته ی فیزیکی که انتخاب کردی خیلیییی با فیزیکی که میخونی الان و فکر میکنی فرق داره!

اینو همه ادمایی که فیزیک میخونن میگن!ولی هیچ کس نمیگه که چقققققققققد این فیزیکی که الان میخونیم خوشگل تره و شیرین تره!

همه غر میزنن از سختیش منم میزنم عین همه :) ولی امان از اون موقع که یه درسیو دوس داشته باشم :))))

من برخلاف خیلیا عاشق اینم که ترم شروع شه!چون رشته امو دوست دارم یا به قول نیگا قلبم دوپ دوپ میزنه براش!

از وقتی با کوانتوم اشنا شدم ، یعنی همون از فیزیک ۴ به بعد ، هر روز و هر روز بیشتر دوست دارم بخونمش!و بیشتر ازش یاد بگیرم!تک دلمو برده لعنتی :)) (با لحن آریا خونده شه :))) )

امروز جلسه اول جامد بود!استادمون دکتر وظیفه شناس بود :) بعد از فرهنگ اولین استاد زنی بود که میتونستم به خوبی باش ارتباط برقرار کنم و گوش کنم :)))

من یه مشکل اساسی که با استادای خانوم دارم لحن صداشونه!اگه نتوم ارتباط بگیرم نمیتونم گوش کنم که چی میگن! :))) البته واسه بعضی اقایونم صادقه ، ینی موضوع جنسیت نیست! ولی خب اقایون کمتر تو صداشون قر و ناز دارن!

خلاصه که منم عین همیشه که ذوق زده میشم از درس خوشم میاد دهانمو وا میکنم ، دهان خود را وا کرده و سعی میکردم اظهار وجود کنم!

بعد از کلاس داشتم با خودم همش فکر میکردم که ، واقعا چی میشه اگه رتجب یه چیزی  بلد نیستم صرفا بگم نمیدونم!انقد سخته؟!

اخه صبی هم یه دختره اومد ازم پرسید ازمایشگاه فیزیک دو کجا برگزار میشه یا اینکه مطمئن نبودم گفتم طبقه دو!ارشیا گفت فیزیک دو؟همینجاس که!

گفتم اره اره راست میگه همینجاست!

بعد دختره گفت که خب اخه کلاس ده بوده ولی الان هیچکی نیست!

رضا گفت البته که هفته ی اول آز ها تشکیل نمیشن

منم گفتم اره اره 

بعد خودم به خودم تو ذهنم میگفتم د زهرمار!یه کلوم بگو بلد نیستم!

عصرم یه پسره اومد گفت مرزداران کجاست؟!باز با اینکه نمیدونستم گفتم اونور!

حالا ادرسه هم زیاد بی راه نبودا! ولی خب د زهرمار عه!

تو مترو بودم پس از له شدن های فرااااوان یکم جا باز شد تونستم میله رو نیگه دارم.از این تابلو ها که روشون یه چیزی مینویسن جلوم بود یه داستانی نوشته بود.

خیلی جالب بود!دقیقا راجب همین موضوع حرف زدن بود!طرف یه تئوری داشت که ادما نمیتونن جلوی حرکت زبونشونو بگیرن!وهمش میخوان یه چیزی بگن!انگار اگه نگن اون زبونشون خراب میشه!بالاخره باید یه استفاده ای بشه!

حالا یه جور تئوری دیگه هم هست که میگه که اگه طرف زبونشو نچرخونه و هر کلمه ای رو به زبون نیاره ، مغزش بهتر کار میکنه

(یه همچین چیزی بود درست حسابی یادم نیست!)

خلاصه که به تابلوعه خندم گرفت :)

هر چی میگفت راست میگفت!

تمرینای این ترم رو ووسه خودم میذارم با صدای اروم حرف زدن و بهینه حرف زدن!

این هم درس امروز ما! :)))

فردا بابام باید بره بیمارستان!دلم زیاد اروم و قرار نداره که بخوابم!این قلبم چیز مسخره ایه!یا آدما رو احساسی میکنه!یا ابنکه هزار درد و مرض واسه ادم میاره

بابام الان داره با مامانش تلفنی حرف میزنه و مثل بچه ها بهش میگه :دوست دارم مامانی!

من و بابام عین همیم!‌پنم هر وقت به بابام یا مامانم میرسم همین حرفا رو میزنم!ولی اغلب داداشم مسخرم میکنه که خیلی لوسی!

ولی لوس بودن نیست!من میدونم با این یه جمله چقد دل مادر بزرگم اروم میشه و حتی دل پدرم برای ابراز احساسش!

ابنکه به ادمایی که دوستشون داری بگی که چه حسی داری شاید اون چیزی که میخوای رو نتونی تو کلمات بگنجونی و بگی!شاید حق مطلب رو ادا نکنه و هر چی.

ولی‌وقتی میگی.وقتی میشنوی تازه دلت اروم میشه!تازه میفهمی که لبت انحنا پیدا میکنه به سمت بالا و دوست داری لبخند بزنی!

من عاشق بابامم.همینطور مامانم!ولی همه میدونن بابام یه جور خاصه!

وقتی همینجوری که گفتم به مامانش میگه دوست دارم من حسودیم میشه :))) حتی وقتی به زنش (مامانم) میگه :))) منم همیشه بهش غر میزنم تو کس دیگه ای رو نباید دوست داشته باشی

همیشه میخنده و باهام شوخی میکنه و میگه من دلم یه دریاااس

قربونه دل دریاییت بشم که میدونم خیلیا رو دوست داری ، امیدوارم این دل مهربونت فردا خوب خوب بشه

دوست دارم بابایی :)


قبل از سفر:

جمعه بود! روزی که قرار بود یه عده از اون شیش تا بیان خونه پیش هم تا غذا درست کنیم بخوریم بعدم راهی شیم راه آهن!

تا حالا اینجوری نبوده واسم که انقدر راحت باشم کنار ادمایی که پیشم میان :)) معمولا اینجوریم که پذیرایی کنم یا معذبم و فلان!ولی اینا اومده بودن من حتی آشپزیم نکردم درست حسابی :))) بیشتر کارای غذا رو رضا کرد !حتی آرش ظرف شست!به شخصه که دهانم نیم متری از تعجب باز مانده بود :)

 

سفر:

شاید میشه گفت اولین مسافرت دوستانه ای بود که تجربه کردم!قبل از اون با مدرسه و اینا بود که.اینجوری نبود!

همون ۶ تایی که همیشه حرفشو میزنم بودیم!سحر آریا ارشیا آرش رضا!

یکی دو روز آخر برای من خیلی فوق العاده بود!

اون مسیری که تا گاوازنگ رو پیاده رفتیم و برگشتیم!حتی اون گوله برفی که آریا مستقیما خالی کرد تو صورتم :)))‌ که البته خب انتقام سختی بود که گرفته بود :)))

سولماز و دوست پسرش  :)

دعواهای مسخره بازی من با آرش سر حسن صدا کردن و کوتوله بودن و این چیزا!

تلاش برای پیدا کردن یه جای تفریحی در زنحان :)))

همکاری های صبح من و سحر برای پیچوندن سمینار ها :)))

کافه رفتن یهویی با ارشیا

دور دور شبانه با آرمین و فرزین و مهدی و ارشیا

صبونه های سلف سرویس و فک باز ما از امکانت انشگاه باحالشون!

ضحبت با دوتا دختر هم ورودی ما که دکتری پیوسته ی زنجان میخوندن و کنار هم بودنه کوتاهی در آفیسشون!

کتابخونه ای که حس آرامش باحالی داشت و 

انتخاب واحدی که آخرشم نفهمیدم چی شد :)))

هوای سردی داشت!سرد تر از تهران!ولی من دلم گرم بود :)

سمینار های کریمی پور تک دل منو برد و یکم بیشتر مطاع شدم که از چی خوشم میاد!کوانتوم اینفرمیشن!و خب به طبع کوانتوم کامپیوتیشن!

من اصرار داشتم که هر جایی که میریم عکس داشته باشیم سلف کافه ی دانشگاه بستنی فروشی فود کورت  جای جای دانشگا  قطار های رفت و برگشت سالن سمینار :)))

البته الان که فکر میکنم تو کتابخونه عکس نداریم و همچنین موزه ی مرد نمکی و راه هایی که پیاده میرفتیم :))))

(از دس شویی هم نداریم البته :))))‌ :دی)

آرش یه حرف باحالی زد وقتی جلوی بستنی فروشی بودیم و باعث شد یکم فکرم درگیر بشه!

میگفت : چند سال دیگه من تنها میام اینجا و به خاطره ها فکر میکنم :)

ولی من فکر نمیکنم آرش بره اونجا!احتمال زیاد گوله میکنه و تا پیزا رو پیاده میره :))))

احساس میکنم این سفر این ۶ نفر و رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد!که امیدوارم اتفاق خوبی باشه :)

 

انتخاب واحد:

میخوام  یه حرکتی بزنم که تا خرداد بتونم به خودم فوش بدم :))))

میدونم قدم گنده ای و بازم ممکنه زمین بخورم یا هرچی!ولی خب شایدم شد!میخوام یه ترمم که شده کاری رو کنم که دلم میگه!نه عقل و منطقم!شاید به قول آرش قهوه ای کردن ضفحه ی انتخاب واحد باشه!شاید به قول سحر  سخت و سنگین باشه!شاید به قول ارشیا خریت باشه!ولی میخوام انجامش بدم!

میخوام این ترم یه کارایی بکنم که تا حالا نکردم!

و خب میدونم در قبال هر کاری که میکنم باید هزینه هایی هم بپردازم!میخوام به قول نیگا صدای دوپ دوپ قلبمو بشنوم!

احتمالا هزینه ای هم که باید بپردازم یکم دردناک و سخته.

ولی میخوام که بتونم!

 

نمره:

این ترم نتونستم همه یدرسای که برداشتم رو پاس کنم و الکترومغناطیس رو افتادم!ولی چیز جالبی که دارم بهش نیگا میکنم اینه که بعد از اون ترم دو و مشروی دارم پیشرفت میکنم هر ترم!درسته که پیشرفتم زیاد و عالی نیست!شاید معدلم داره جون میکنه و بیشتر میشه!ولی مهم اینه که روند صعودیه!

یه پستی شاهین داشت که اسمش دل ریش طور بود نوشته بود:

تایع توانیه

تایع تواینه

تایع توانیه

تایع توانیه!

به زور  رشد میکنه زووووور ها!اما یه دفعه جوری میکشه بالا که مثل سوپر من میمونه که هیدورژن ب گ و ز ه!

.

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم!

که امیدوارم همینی بشه که میگه :)

 

سنتور:

بعد از مدت ها امروز کلی سنتور زدم!چقدر دلتنگش بودم!چقدر دوست دارم بیشتر کار کنم!

 

ورزش:

یه تصویریه چند روزی تو ذهنمه!که دارم تو پارک چیتگر تو اون پیست دوچرخه سواری میدوم!خیلی دلم میخواد اجراش کنم!

به شدت خوشحالم که روزای فردم خالیه و میتونم برم باشگاه!این ترم ورزش کردنمم قراره فرق کنه!

از یه جایی باید شروع بشه!

 

 

اگه تونستم .بعدا میگم همه چی از اونجا شروع شد که بعد از زنجان تو خونه نشسته بودم داشتم سنتور میزدم که ارشیا پیام داد گفت پست نمیذاری؟!


من برای تو میخونم
هنوز از اینور دیوار
هرجای گریه که هستی
خاطره هاتو نگهدار
تو نمیدونی عزیزم
حال روزگار ما رو
توی ذهن آینه بشمار
تک تک حادثه ها رو

خورشیدو از ما گرفتن
شکر شب ستاره پیداست
از نگاه ما جرقه
صد تا فانوسه یه رویاست
من برای تو میخونم
بهترین ترانه هارو
دل دیوارو بلرزون
تازه کن خلوت مارو
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز

 

 

 

چقد خوبه که اهنگای سیاوش هست بازم :))

خودش میدونه چقد خوبه؟


نمیدونم چند روزه که ننوشتم!

ارشیا گفت چرا پست نمیذاری گفتم اخه اتفاق خاصی نمیافته که حرفی بزنم!

ولی امروز اتفاق خاصه افتاد :)

از اون روزی که تعطیل شدیم من داشتم به تغییر فکر میکردم! شروع کردم به اضافه کردن چند تا عادت ساده ی خوب!

مثل کنترل آب خوردنم!چون من آدمیم که خیلی کم آب میخورم!خودمو مم کردم روزی ۱/۵ لیتر آب بخورم حداقل!

روزی یک ساعت ورزش و یا بهتره بگم فعالیت میکنم!

روزی یه پسیج زبان میخونم و راجبش با رضا حرف میزنم!

تلگرام اون خطم که شلوغ پلوغ بود رو ریختم رو لپتاپ و از رو گوشی پاک کردم تا درگیر گروه ها و آدما نباشم!

و یه سری چیزای دیگه که نمیشه اینجا گفت :)))))

.

.

.

چند تا عادت بد رو هم برداشتم!که دیشب نوشتمشون!

و کلی عادت کوچولوی دیگه که دوست دارم به لایف استایلم اضافه کنم!!!

 

ولی جای یه چیزی بدجوری خالیه! که تا امروز بهش توجه نکرده بودم

امروز رفتم اون خط تلگرامم رو چک کنم که اگه گروه های درسی چیزی گفته باشن متوجه بشم!

یهو دیدم امروز ساعت ۱۱ کلاس با استادی داشتیم که خیلی دوسش دارم!و درسشم خیلی خیلی برام مهمه!

و ساعتی که من دیدم این پیاما رو ۱۱ و بیست دقیقه بود!

واقعا کلافه و عصبی شدم!سریع ادوبی کانکت رو وصل کردم و رفتم سر کلاس انلاین!

تو کلاس انلاین متوجه شدم تو این دو روز یه دونه ویدیوی دیگه هم استاد اپلود کرده که من ندیدم!

کارد میزدی خون من درنمیومد!

کلافه بودم . مخصوصا چون همش داشت صدای استاد قطع و وصل هم میشد و عملا هیچی نمیفهمیدم!

داشتم با خودم فکر میکردم که الان اگه دانشگاها باز بود من روزی حداقل ۵ ساعت درگیر کلاسام بودم!الان چقد وقت میزارم؟!

وقت گذاشتن رو بیخیال!چقد میفهمم!؟؟

چقد واسه چیزی که میخوام دارم میدوعم؟!

دیروز داشتم با آرمین برای مهاجرت حرف میزدم و اینکه چقققد دلم میخواد یه دانشگاه خوب اپلای کنم!

جدای از این که برم تو یه کشور دیگه، اینکه برم و پیشرفت کنم، اینکه بالاتر برم برم مهمهبرام لذت بخشه! حتی بهش فکر میکنم غرق خوشحالی میشم!

و برای رفتن بیشترین چیزی که میخوام معدله!

اونم واسه منی که دو ترم اول رو به معنای واقعی کلمه داشتم بیکار و بیعار میچرخیدم!مثل ادمایی که هیچ هدفی واسه زندگیشون ندارن!

الان که هدف دارم.

الان که میخوام

الان که انگیره دارم

الان چرا دست رو دست گذاشتم؟

چرا الان که باید بدوم دارم کت واک میرم؟!

بدو مبینا

" یه چیزی تو دویدن هست ، ژن قبیله ایتو میکشه بیرون! "

درسته الان تهران نیستم و خیلی چیزایی که میخوام ازم دورن!

ولی من باید یاد بگیرم چجوری موقعیت رو به سود خودم تغییر بدم!

"هوای سرد همیشه بیرون هست ، تو باید یاد بگیری در رو ببندی!"

مسیله اینجاس که هر چی میرسم بازم کمه!بیشتر میخوام! اینکه برم بالا تر.

شجاعی اخر کلاسش گفت :

برای نیوتن هم یه دوره ای به خاطر وبا کلاساشون تعطیل میشه!و نیوتن مهم ترین نظریه هاشو اون موقع داده!

شاید بهترین وقته برای اینکه به خودم ثابت کنم که بدون استاد هم میشه!

خودت استاد خودت باش!

 

"مغز سالم تو بدن سالمه!"

 

ورزش جای خودش خوبه! درس جای خودش !اینو یادت باشه!

 

"چقد خودتو دوست داری؟!"

 

چقدر به خودت احترام میذاری و اهمیت قاءل میشی؟!

 

"دیدت به زندگی عوض میشه!"

 

انگار ادمای دورتم به خاطر دیدت عوض میشهانگار داری خودتو اماده میکنی واسه یه تغییر بزرگ تر!

 

انگار داری کشیده میشی سمت چیزی که میخوای!

 

"من همیشه راه خودمو میرم"

 

"من ربات نیستم!!"


تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "

مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!

اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!

 

"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"

"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"

"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"

"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"

"تو اگه جلوتو نگیرن ، میری تو خیابون!"

"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"

"رفتی تهران که درس بخونی یا بی حیا شی؟!"

"هر وقت بهت اعتماد کردم گند زدی!!!!"

"تو جوگیری!"

"تو دیوونه ای!نمیفهمی!"

"تو نمیتونی!نمیتونی!نمیتونی!"

 

خانواده ای که روزی ده بار اینا رو بهت بگن چین؟!

من میرم!

من میتونم!

من از خانواده ای اومدم که تبعیض بیداد میکنه!من از خانواده ای اومدم که پسر بودن مقدسه!ولی دختر ینی هیچی نمیتونه انجام بده!دختر رانندگی کنه؟!نه اصلا!!!! دختر کار کنه؟! چرا داری کفر میگی!!!؟دختر از ایران بره؟!داری حرف ممنوعه میزنی!دختر نمیتونه موهاشو رنگ کنه چون باید شوهر کنه بعد!دختر نمیتونه واسه خودش تصمیم بگیره!تا وقتی خونه ی پدرشه پدرش باید براش تصمیم بگیره که اگه داداش داشته باشه یا مامان مذهبی مثل مامان من اونا هم به هرحال باید یه تصمیماتی بگیرن!!وقتی هم شوهر کرد باید شوهرش براش تصمیم بگیره!چون دختر نمیفهمه!و همیشه یکی باید صلاحشو ببینه!تا بتونه ببینه که براش اینکارا خوب یا نه؟!دختر نباید با دوستاش بره بیرون!نباید با یه پسر حتی حرف بزنه!چون خر میشه با هر حرفی که پسر میزنه!چون دختر نمیفهمه!دختر باید چیکار کنه پس؟!کلفتی!وظیفه ی اصلی یه دختر اینه که بشوره بسابه و غذا درست کنه!بیشتر از این فکر کردی باید چک بخوری!

هیچ وقت نباید پول زیادی دستش باشه میدونی چرا؟!چون دختر بلد نیست درست پول خرج کنه!!!

هنوزم بگم؟؟

داشتم فکر میکردم اگه یکی از این اعضا این پست رو بخونه چی میشه؟!من میشم کافر متلق!!!من سزاوار هیچی نیستم و یه ریز دارم ناشکر میکنم!چون نمیفهمم!

چطوری باید من از تو این افکار مریض اینجوری میشدم؟!

چجوری تو این افکار مریض من باید اعتماد بنفس داشته باشم!؟چطوری باید بتونم!؟

چطوری باید خوشم بیاد از خونه بودن؟!چجوری از تایم پیش شما بودن حس خوب داشته باشم اخه؟!

من میرم!

من فقط با این چیزا حریص تر میشم واسه خواستن و تونستن!شما منو حار تر میکنین :) مرسی برا این همه انگیزه :))


من همیشه دوست داشتم مثل بابام مهربون باشم!و البته بخشنده!

ولی نیستم!

وقتی بهش فکر میکنم من خیلی خودخواه تر از این حرفام!

نمیدونم  چطوری میشه هم آدم خودخواهی بود و خواسته های خودشو به جون خرید و جنگید واسشون ، هم به بقیه اهمیت داد و و یه بخشش عجیب و غریب داشت!

همیشه دوست داشتم بتونم کمک کنم!ولی واقعا با کمک کردن حالم خوب میشه؟!یا من ادمیم که فقط قیافه اشو میام!

مثلا مثلا همین کانون کوشا که میرفتم و درس میدادم به کسایی که نتونسته بودن برن مدرسه!اولش فوق العاده بود و حس خوب میداد!بعدشم حس خوب میدادا! ولی چا یادم میرفت برم؟!چرا هر جمعه باید سلامیان بهم یاداوری میکرد؟

مگه من نمیخواستم بخشنده و مهربون باشم؟!

یا مثلا چرا برا خودم یه قرار داد نمیذارم که مثلا هفته ای هزارتومن دوتومن رو به کسی بدم!وقتی کنار گذاشتم جمع میشه بعد میتونم به یکی بدمشون و خوشحالش کنم.هوم؟!واقعا شاید باید برای مهربون شدن برنامه ریزی کنم!

میدونی همش دارم به این فکر میکنم چجوری باید ورژنمو بهتر کنم!

چطوری یه مبینای بهتر بسازم!

نمیخوام پسرفت کنم!نمیخوام اینجوری باشه که هر کی دید منو بگه این ادم پارسال ، نه اصلا دیروز ، ادم بهتری بود!!

گفته بودم کلی کار ریز و درشت هست که میخوام انجام بدم!

میخوام بنویسمشون اینجا!شاید وقتی برگشتم و دوباره دیدمشون کلیشون خط خورده باشه!شایدم ببینمشون و خجالت بکشم از اینکه انجامشون ندادمو بیافتم دنبال انجام دادنشون:

 

 

 

make to do list having me time everyday
ماسک صورت!(محافظت از پوست) کتاب خوندن!روزی یک صفحه(بیا از کم شروع کنیم!!)
دوش گرفتن هر روز(یاد بگیرم چجوری هندل کنمش) کوهنوردی هفتگی!(حتی یه ذره!دو ساعت رو بهش اختصاص بده!هرچقد رفتی بالا مهم نیست)
دوچرخه سواری هفتگی(مثل کوهنوردی) خواب منظم!
ست کردن کارهام تو ساعت های مشخص (برای عادت کردنشون!)  make vision board
خریدن استیکر برای لپتاپم :)) نوشتن کوت های خوب و دیدن مدامشون :)
عکس ادمای دوست داشتنی زندگیمو چاپ کنم ،کاغذی! مدیتیشن!
هندلینگ سایکلم!یه بار یادم باشه محض رضای خدا :/ یادگرفتن رقصای جدید از یوتیوب :)
بخشندگی هفتگی :) یه کوچولو از روزمو برقصم ! هر جایی که شد :)

 


توی پست های پیشم نوشته بودم که هیچ تصویری از بچگیام ندارم.و فقط شکست هام و دعوا هام یادم مونده!

راستش همین تصویر بدی که داشتم باعث شده بود اعتاد بنفسم خورد باشه!

جمعه بود اومدم برم درس بخونم مامانم صدام کرد گفت بیا فلان کارو بکنو و من همینجوری کار کردن رو ادامه دادم!تا ساعت دو داشتیم میسابیدیم!

امسال مامانم علاوه بر خونه همه ی ما رو هم تده :))

خلاصه ساعت دو رفتم تو اتاقم دنبال رم میگشتم واسه گوشیم.رم رو پیدا نکردم ولی خیلی چیزا دیدم!

دفترایی که از بچگی توشون خاطره مینوشتم!و کلی ویدیو!که الان رو دستگاه سینما خانواده و این چیزا نمیشد پخشش کرد!

محسن تازه رسیده بود!صداش کردم و به گفتم بیا اینا رو بذاریم پخش شه!ببینیم چین!

گفت اینا فیلمای بچگیتن!

من اویزونش شده بودم که اون دستگاه قدیمیه رو بیاره و درستش کنه!

خندید و گفت باشه!من رفتم حموم و وقتی اومدم بیرون دیدم داره میخنده میگه مبینا رو نیگا چقد کوچولوعه!

گفتم عه ببینم و تا اومدم ببینم خاموشش کرد گفت بعد از ناهار!

ناهار خوردیم هممون دوره هم هر ۶ تاییمون :)

و من خیلی واضح برگشتم به محسن گفتم میخوام از ایران برم!

ری اکشنش خیلی برام جالب بود!گفت برو!من از خدامه بری!برو منم میام :)))))

من با پر های ریخته نیگاش میکردم!احسان که عین همیشش برگشت خندید و به حالت مسخره ای گفت تو نمیتونی بری!

با چی میخوای بری!

گفتم درس!

گفت نمیتونی!

گفتم تو واسه تهرانم همین حرفو زدی!گفت نه!

ولی من دقیقا یادمه!تو خونه ی داداشم بودیم ! یه ستون داشتن جلو اشپزخونشون!من این کاغذای چسبیمو برده بودم اسم دانشگاها و رشته هایی که میخواستم رو مینوشتم روش و از اون بالا چسبوندم به ستون و اومدم پایین!وقتی احسان و محسن اومدن بازم خندیدن و گفتن تو پشت گوشتو دیدی تهرانم میبینی :))) منم لبخند زدم گفتم میبینم :)

و دیدم!

و حالا که کار از کار گذشته میگه من نگفتم :))))))

خلاصه که اینا مهم نیست!مهم اینه من علاوه بر بابام یه نظر دیگه نسبتا مساعد رو پیدا کردم!

یه ادم دیگه ای که باز همه اشتباهامو (از نظر خودش بیشتر) میدونه ولی یه اعتمادی داره بهم که میتونم!

ناهار تموم شدو رفتم پای تلوزیون!
اولین ویدیو پخش شد!

تولد ۳۳ سالگی مامانم بود!رفته بودیم ماهشهر خونه ی سارا اینا!من دوسالم بود!سارا داشت رو صندلی تو پارک شعر میخوند من کنارش نشسته بودم یه چیزایی رو با عجله میخوردم!سارا یه تیکه از شعرشو اشتباه میخونه به محسن که داره فیلم میگیره میگه عه اشتباه خوندم پاکش کن!من با اون چند دونه دندون شیریم میخندم برا اینکه ناراخت نشه از خوراکیم بهش تعارف میکنم !نمیخوره من دوباره به خوردنم ادامه میدم و اصلا دور و برم برام مهم نیست :)

یه مبینای دو ساله تپلو :)

بدون اینکه به دور و برش اهمیت خاصی بده فقط میخنده و خوراکیشو میخوره!

ویدیو بعدی برا مامانم شیرینی خریدن و شمع روش که فوت کنه من نشستم یه گوشه دارم خوراکی میخورم!مامانم شمعو فوت میکنه لم میدم رو پاش سارای شلوغ و شیطون تلاش داره که برقصه و جمع رو بخندونه من خوراکیمو میخورم و فقط نیگاش میکنم!:) در آرامش تمام!

ویدیو بعدی خونه ی مامان بزرگیمیم تولد بهزاد پسرع :)همه بچه ها دارن شلوغ بازی درمیارن من یه گوشه نشستم میخندم و بازم دارم یه چیزی میخورم :)بی صدا و اروم :) هر از گاهی میگم مامانی و به بچه ها اشاره میکنم و میخندم!همه نوبتی بغلم میکنن!بهم میگن زندگی :)

ویدیو بعدی با عمم اینا رفتیم مسافرت :) بهنام منو مینشونه بین گلا بهم میگه مبینا زندگی بخند مامان داره ازت فیلم میگیره من با تعجب نیگا گلا میکنم و بهشون دست میزنم دوباره به بابام نیگاه میکنم و میخندم!همه دارن صدام میکنن!چه بچگی محبوبی :)

ویدیو بعدی احسان منو برده تو یه حوضچه لباسامو دراورده تا شنا کنم ! محسن شیلنگ اب رو دستش گرفته میپاشه رو منو احسان!احسان عصبانی میشه به بهنام که داره فیلم میگیره میگه فیلم نگییییییر ! من دو تا سیب تو دو تا دستمه با تعجب نیگاشون میکنم و سیبمو میخورم :)))

ویدیو بعدی دارن تنبک میزنن که منو بهزاد برقصیم من خیلی خوشحالم میرقصم احسان و محسن و پسر عمه هامو مامان و بابامو همه تلاش دارن بخندوننم و همه توجه ها به یه مبینای کوچولو موچولو و شاده!به معنای واقعی کلمه یه بچه کیوت :)

ویدیو بعدی تولد دو سالگیمه! مثل اینکه مامانم عادت داشته دو تا تولد برای هر سالم میگرفته!یه بار خانواده خودش یعنی خاله و دایی هامو دعوت میکرده یه بار فامیلای بابامو!حتی کیکم تو دو تا تولد یه شکله :) بعد بهم کلی کادو میدن! من خیلی اروم و مرتب نشستم جلو کیکم و از بقیه کادو میگیرم!بهم پول میدن! پولا رو سه قسمت میکنم یه تیکه اشو میدم مهدیه که کنارم نشسته یه تیکه دیگه اشو علی :) خودمم هزاریا رو بر میدارم :)) دوباره نیگا به کیک میکنم که برم کیک بخورم ولی مامانم دوباره دستمو میگیره :)

چیزی که تو همه این ویدیو ها مشترک بود من همیشه یه بچه ی اروم و خوشحال بودم!یه دختر بامزه و خواستنی واقعا!

 

من همیشه روزای بد نداشتم!تو این ویدیو ها داداشام همش دور و برمن و واقعا دوسم دارن!برعکس حرفی که عمم بهم زد!و گفت داداشات از بچگی بهت حسودی میکردن!برعکس من این حسادت ها رو تو بچه های دیگه میدیدم تو این ویدیو ها!چون اونا مثلا من هر سال دو تا تولد نداشتن!چون اونا به اندازه من اسباب بازی نداشتن!چون اون موقع خانواده ما خیلی اشراف گونه میزیست :))) داداش ۱۵ سالم ماشین داشت! خب معلومه دیگه!

چیزی که الانم هر از گاهی میبینم!دیگه بخاطر پول نیست!به خاطر خیلی چیزای دیگه!که خودمون بهشون رسیدیم!

بین ما ۶ تا خیلی لحظه های تلخی بوده!که تک تکش تو ذهنم هست ! و فکر میکنم خواهد موند!ولی یه عشق عمیقی هم هست!که دارم میبینمش الان!

ولی همون طوری که همیشه گفتم راه من جداس!من عاشقشونم! ولی بخاطر همین عشقی که دارم باید برم باید بتونم!

 

راستش از وقتی که اون فیلمای بچگیمو دیدم حالم بهتره!انگار ادم وقتی خودشو از بیرون گود ببینه اعتماد بنفسش به خودش بیشتر و بیشتر میشه!

چون از بیرون اونقدا عیبای ادم معلوم نیست!حالا میبینی بقیه چی میگن!بخاطر چی دوست دارن یا بخاطر چی بهت حسودی میکنن!یا حتی تحسینت میکنن!و اره تو واقعا لایق اینا هستی انگار! لایق اینکه اونقدر خوب باشی که بهت حسودی بشه حتی :)

 

مبینای دو ساله همیشه یه خوراکی دستش بود و به ادما نیگا میکرد! الان یه هندزفری تو گوششه و به ادما نیگا میکنه!

مبینای الان مثل مبینای دو ساله محبوبیت داره!فقط حوزه ی قلمروییش فرق میکنه شاید :)

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع عاشق قرتی بازی و لاکه!

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع وقتی میخنده چشماش برق میزنه :) وقتی خوشحاله! اینو نازی دوستش بهش گفته بود!و دید که اره :)

مبینای الان مثل مبینای اون موقع خوشحاله!

و مثل معنای اسمش دنبال نوره.دنبال نوره زندگی.دنبال ان خوشی و ارامش :)

میدونی وقتی اینا رو میبینم میفهمم ادما همونن!همونی ه تو بچگیشون بودن!فقد اپدیت شدن!ولی هسته اولیه همونه :) همون دوسالگی :)

 

این روزا دکتر شیری بیشتر گوش میکنم :)

حس میکنم مشخصات بیشتر از خودم الان میتونم بگم ! حس میکنم یه کوچولو اندازه یه نخود شناختم نسبت به خودم بیشتر شده!

من ادم شادیم!برا همینم هست که بعد از اون همه تلخی دووم اوردم و میجنگم همش :)

 

راستی.

دلم واسه همه دوستام بشدت تنگه!

واسه اون سه تا خل و چل تو اتاق

واسه اون ۶ تا منگل کلاس :)‌و گوهر و شبیر و فرهنگ :)

واسه اون نمیدونم چند نفر طبقه سه!

واسه خستگیای ساعت ۷ بعد از ظهر و خنده های دیوونگی من و سحر و آرمین :)))))

واسه مرکزی رفتنا.

واسه گوله کردن و پیاده رفتنا!

واسه زنجان!

و واسه همه ی حس خوبام کنارتون :)

ای لاو یو گایز :) ایف یو ار رید دیس !

 

پ.ن: دلم میخواد باهاتون اهنگ بخونم!با شما ۶ تا :)) با شما نمیدونم چندتایی طبقه ۳ :)) ولی تیست موسیقیاییمون خیلی فرق داره :)))

پ.ن۲: من به روزای روشن ایمان دارم! به اینکه دستتو میگیرم میبرمت اون بالای ولنجک میشونمت رو اون لبه ی سنگی ! وامیستم رو به روت!جوری که روم به کله تهرانه!و تو چشات نیگا میکنم و میگم از این شهر همین بس که تو را دارم :) بعدم انقد میبوسمت که جبران همه ی این لانگ دیستنس بشه!

پ.ن۳:یه روزیم دست تو رو میگیرم میبرمت تئاتر شهر بعد از کلی پیاده روی میگم بیا حاجی یه بار بزن خیالت راحت شه دیگه!والا بچه ادم انقد پرو باشه نوبره!

پ.ن۳:یه روزی میام با یه جعبه شیرینی پیشت!چون احتمالا مثل این روزا زیاد از هم خبر نداریم!بغلت میکنم و میگم شد!میگم هر چی که میخواستیم شد!و احتمالا اون روزم تو بغلت گریه ام میگیره!مثل همون موقع که راجب مامانم اینا بات حرف میزدم رو چمنای جلو دندون یا همن موقع که اومدم در اتاقتو وا کردم افتادم بغلت و گریه کردم!

پ.ن۴: یه روزی که دارم میرم میبرمت باز میریم ویو!یه بار دیگه حسن گفتنتو بشنوم!مطمئنم بازم از اون بغلا میکنمت که محکمه و هیچ حرفی توش نیست!احتمالا بازم دوتامون تو سکوتیم :)‌ ولی میدونم که همه حرفامو میفهمی :)

پ.ن۵: تو که گاوی!احتمالا نمیفهمی با توام :) ولی تو!اره توی کسافتو یه روزی میشینم بات حرف میزنم و بهت میگم چقد عزیز برام و هیچ وقت بهت نگفتم!ولی چقد سعی کردم بفهمی :)‌ میشنم سه ساعت بات حرفای سه سالگمو میزنم :) احتمالا اون ویوی دانشگا این کارو میکنم!

پ.ن اخر: این پ.ن ها مخاطب های متفاوت داشت!اگه جزشون باشی احتمالا میفهمی :)

 

در اخر.

میدونم روزای اینده سبزهبه رنگ شمال!آرومه به آبی دریای جنوب و زلالیش!گرمه مثل خوزستان ! و میدونم لبخند عجیب پر خاطره ای داره مثل تهران!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها